به سلامتی...

به سلامتی سرنوشت که نمی‌شه اونو از سر نوشت …

به سلامتی رفیقی که تو رفاقت کم نذاشت ولی کم برداشت تا رفیقش کم نیاره …

به سلامتی مداد پاک کن که به خاطر اشتباه دیگران خودشو کوچیک میکنه …

به سلامتی اون دلی که هزار بار شکست ولی هنوزم شکستن بلد نیست …

به سلامتی اونایی که تو اوج سختی ها و مشکلات به جای اینکه تَرکمون کنن درکمون می کنن …

به سلامتی اونایی که درد دل همه رو گوش میدن اما معلوم نیس خودشون کجا درد دل میکنن …

به سلامتی اونی که باخت تا رفیقش برنده باشه …

به سلامتی مادر که وقتی غذا سر سفره کم بیاد اولین کسی که از اون غذا دوس نداره خودشه …

به سلامتی همه اونایی که خطشون اعتباریه ولی معرفتشون دائمیه!

به سلامتی اونایی که به پدر و مادرشون احترام میذارن و میدونن تو خونه ای که بزرگترها کوچک شوند؛ کوچکترها هرگز بزرگ نمیشوند

به سلامتی کسی که وقتی بردم گفت :
اون رفیق منه
وقتی باختم گفت :
من رفیقت

به سلامتی سرنوشت که نمی‌شه اونو از سر نوشت …

جملات قصار و زیبا

جملات قصار و زیبا 

چه تجارت ناشیانه ای بود آن همه نازی که من از تو خریدم ..

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
خوشبخت کسی نیست که مشکلی ندارد
بلکه کسی است که با مشکلاتش مشکلی ندارد .
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
نظر ی که دیگران نسبت به شما دارند مشکل خودشان است نه شما .
( الیزابت کوبلر‌روس)
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
" روزي مي شود كه برگ برنده ات دل مي شود .... اما تو ديگر حاكم نيستي . "

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
همان غاری که از وارد شدن به آن واهمه دارید ، میتواند سرچشمه

آن گنجی باشد که دنبالش می گشتید . . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
پایانی برای قصه نیست

چرا که نه گوسفندان عاقل میشوند و نه گرگها سیر

** * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
اگر میخواهی خوشبخت باشی ، جز آنکه برایت مهیاست ، آرزو مکن . . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
متـرلینـــگ : انسـان عادی مثل شهـر ی ست 100 دروازه کـه تقـدیر از هر دری بر او وارد میشود اما فـرد حکیـم همانند کاخی است با یـــک در که تقـدیر قبل از ورود به آن در می زنـد

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
هیچ کس به اندازه ابلهی که زبانش را نگه می دارد به یک مرد عاقل شباهت ندارد. سنت فرانسیس

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
تونل ها میگویند راه هست....
حتی در دل سنگ

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
نه از تنهایی می‌ترسم نه از تنها ماندن ترسم از... تنها بودن در كنار دیگری است...



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *


چاله ی شکست پر است از انسان های تندرو . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
بزرگترین فر و داشته بی باکان روزگار ، دلهایست که به آنها امید بسته اند . ارد بزرگ

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
در عالم دو چیز از همه زیباتر است : آسمانی پرستاره و وجدانی آسوده. کانت

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
چشم دیگران چشمی است که ما را ورشکست میکند اگر همه بغیر از خودم کور بودند , من نه به خانه باشکوه احتیاج داشتم نه به مبل عالی . بنیامین فرانکلین

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
این محنتی که از تنگی قفس می کشیم

کفران نعمتی است که در باغ کرده ایم .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

اینگونــه زندگــی کنیـم :
سـاده امّا زیبــا
مصمـم امّا بی خیـال
متواضـع امّا سربلنـد
مهربـان امّا جـدی
سبـز امّا بی ریـا
عــاشق امّا عــاقل

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
اشکی که هنگام شکست میریزیم عرقیست که هنگام تلاش نریختیم

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
‎... خیلی سخت است هنگامی که مردم فقط وقتی دوستت دارند که شخص دیگری باشی ...!

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
آنــدره مـوا : دانـایـان می کوشند خود را همرنگ محیط کنند امــا دیــوانــگان سعی میکنند محیـط را به رنــگ خـود در آورنـد

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
آدمی را امتحان به کردار باید کرد نه به گفتار ،چه بیشتر مردم زشت کردار و نیکو گفتارند.
فیثاغورث
 

پرواز شاهین

پادشاهي دو شاهين کوچک به عنوان هديه دريافت کرد. آنها را به مربي پرندگان دربار سپرد تا براي استفاده در مراسم شکار تربيت کند. يک ماه بعد، مربي نزد پادشاه آمد و گفت که يکي از شاهينها تربيت شده و آماده شکار است اما نميداند چه اتفاقي براي آن يکي افتاده و از همان روز اول که آن را روي شاخهاي قرار داده تکان نخورده است.

اين موضوع کنجکاوي پادشاه را برانگيخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاري کنند که شاهين پرواز کند. اما هيچکدام نتوانستند. روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهين را به پرواز درآورد پاداش خوبي از پادشاه دريافت خواهد کرد. صبح روز بعد پادشاه ديد که شاهين دوم نيز با چالاکي تمام در باغ در حال پرواز است. پادشاه دستور داد تا معجزهگر شاهين را نزد او بياورند.
درباريان کشاورزي متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهين را به پرواز درآورد. پادشاه پرسيد: «تو شاهين را به پرواز درآوردي؟ چگونه اين کار را کردي؟ شايد جادوگر هستي؟»
کشاورز که ترسيده بود گفت: «سرورم، کار سادهاي بود، من فقط شاخهاي را که شاهين روي آن نشسته بود بريدم. شاهين فهميد که بال دارد و شروع به پرواز کرد.»
گاهي لازم است براي بالا رفتن، شاخههاي زير پايمان را ببريم (البته شاخههاي زير پاي خودمان نه زير پاي ديگران

داستان زیبای قیافه ی خدا

پسرکوچولو

پسرکوچولو يي به مامان و باباش اصرار مي‌کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش مي‌ترسيدن که پسرشون حسودي کنه و يه بلايي سر داداش کوچولوش بياره.اصرارهاي پسرکوچولوي قصه اونقدر زياد شد که پدر و مادرش تصميم گرفتن اينکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن. پسر کوچولو که با برادرش تنها شد … خم شد روي سرش و گفت: داداش کوچولو! تو تازه از پيش خدا اومدي... به من مي‌گي قيافه ي خدا چه شکليه؟ آخه من کم کم داره يادم مي‌ره؟؟؟

شاهین، کارناوال شادی هوادارانت مهیاست ، فقط تو دوباره اوج بگیر

شاهین، کارناوال شادی هوادارانت مهیاست ، فقط تو دوباره اوج بگیر


لیگ برتر فوتبال ایران در حال رسیدن به خط پایان است و هر روز التهابش بیشتر وبیشتر میشود.این روزها باز شاهین هم مانند دو فصل قبل دغدغه سقوط دارد.  در این روزها باز صحبت سر زبان مردمان بندر این است "اوضاع شاهین چطورن؟"آنها دو فصل است که در این وقت ها استرسشان دو برابر میشود ولی پایان هر دو فصل برای آنها با خاطره ای خوش همراه بوده "اینکه شاهـــین میماند"

شاهین اکنون چهار بازی را تا پایان لیگ دارد  که هر کدام حکم فینال را دارد روز یکشنبه باز هم یکی از روزهای حماسی بوشهر میتواند باشد . آنها کلاً مردمان حماسه  سازند. بازی در مقابل استقلال پایتخت تیمی که هرگاه شاهین بندر رودررویش قرار میگیرد لرزه بر اندامش می افکند و در لیگ برتر توانسته با بازی زیبای خود هواداران استقلال را به سر دادن شعار استقلال دفاعی نمیخواهیم نمی خواهیم در ورزشگاه آزادی مجبور کند و اما اینبار بازی بسیار فرق میکند بازی برای شاهین حکم مرگ وزندگی را  دارد و از فینال جام حذفی هم مهمتر است.

 دراین برهه ،استانی برای شکست آبی پوشان بسیج شده است .بندر نشینان با هم پیمان بسته اند که تیمشان ، عشقشان را از سقوط نجات دهند .شاهین با هوادارانش به لیگ آمده و با هوادارانش درلیگ خواهد ماند روز یکشنبه هواداران به ورزشگاه می آیند  تا باخت آبی پوشان پایتخت را در ورزشگاهی در نزدیکی خلیج فارس جشن بگیرند ، آنها می دانند که سقوط برای شاهین در مکتب این تیم جایی ندارد ، زیرا هزاران عاشق سینه چاک دارد ، زیرا هزاران طرفدار دارد که با شاهین روزشان را به شب میرسانند،بازیکنان باغیرت و با تعصبی دارد که با وجود مشکلات هرگز شاهینشان را نا امید نمیکنند و به عشق مردم پای درون مستطیل سبز میگذارند، پس شاهین تنها نیست.

شاهین سقوط برای تو معنی ندارد .شاهین ، مردمان آریایی سرزمین ایران  برای دیدن پروازت در فصل بعد لیگ برتر لحظه شماری میکنند لیگ برتر بدون تو  و هوادارانت انگار یک جایش می لنگد. شاهین ، لیگ بازهم  نام شاهین بندر را درجدول میخواهد ، سکو های پر از هوادار ورزشگاه پیر دیارمان برای دیدن پروازت در لیگ دوازدهم دست به دعا شده است.  

اینبار نیز شاهین برای پرواز احتیاج به بالهایی قوی دارد بالهای شاهین هواداران هستند همانطور که قبلا نشان داده اند ، روز یکشنبه هم بالهای شاهینشان هستند برای پرواز باشکوهش که آبی پوشان پایتخت را با شکست بدرقه کنند.

 شاهین پرچم ها برای نشانه عشق به تو  ،بوقها برای خبر کردن  وصدای نی انبان برای شادی و کارناوال آماده است تا تو به  پرواز درآی و پیام من با هوادارانم هیچگاه تنها نخواهم ماند را از کرانه های خلیج فارس به رقبایت مخابره کنی .

در سومین روز دومین ماه سال؛ دروازه بانان شاهین عقابان درون دروازه اند تا اجازه ورود توپ به درواز شاهین را ندهند/محسن،مسعود ، هادی ولک مدافعان با غیرت و با تعصب عرصه را بر پیشتازان حریف تنگ خواهند کرد/مهدی،ایوان ، امجد میانه میدان از آن آن هاست /عباس ،منصور، مرتضی مهاجمان تیز پای شاهین اند که قلب استقلال را نشانه خواهند گرفت/

و در پایان باز هم از کمک های مسئولین استان در حمایت از این تیم ریشه دار و مردمی تشکر میکنیم و به آن ها اعلام میکنیم که مردم قدرشناس بوشهر هرگز محبت آن ها را فراموش نخواهند کرد که هم به عنوان مسئول و هم به عنوان یک هوادار برای خوشحال کردن دل مردمان این دیار از هیچ کمکی دریغ نکرده اند و امیدواریم که این روند ادامه داشته باشد.

به امید موفقیت تیم محبوبمان

با تشکر:

مسعود 

داستان زیبای معجزه ی خنده

معجزه ی خنده

پيرمرد هر بار كه مي خواست اجرت پسرك واكسي كر و لال را بدهد، جمله اي را براي خنداندن او بر روي اسكناس مي نوشت. اين بار هم همين كار را كرد.
پسرك با اشتياق پول را گرفت و جمله اي را كه پيرمرد نوشته بود، خواند. روي اسكناس نوشته شده بود: وقتي خيلي پولدار شدي به پشت اين اسكناس نگاه كن. پسر با تعجب و كنجكاوي اسكناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه كند. پشت اسكناس نوشته شده بود: كلك، تو كه هنوز پولدار نشدي!
پسرك خنديد با صداي بلند؛ هرچند صداي خنده خود را نمي شنيد..

داستان بسیار زیبای یک کودک

درســی بــــزرگ از یـک کـــودک ! ...

سال ها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان استانفورد مشغول کار بودم با دختری به نام لیزا آشنا شدم که از بیماری جدی و نادری رنج میبرد.
ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از برادر پنج ساله خود بود که او نیز قبلا مبتلا به این بیماری بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بودو هنوز نیاز به مراقبت پزشکی داشت.
پزشک معالج وضعیت بیماری خواهرش را توضیح داد و پرسید آیا برای بهبودی خواهرت مایل به اهدای خون هستی؟؟
برادر خردسال اندکی تردید کرد و ....
سپس نفس عمیقی کشید و گفت : بله من اینکار را برای نجات لیزا انجام خواهم داد.
در طول انتقال خون کنار تخت لیزا روی تختی دراز کشیده بودو مثل تمامی انسان ها که با مشاهده اینکه رنگ به چهره خواهرش باز میگشت خوشحال بود و لبخند میزد.
سپس رنگ چهره اش پریده بیحال شده و لبخند بر لبانش خشکید.
نگاهی به دکتر انداخته و با صدای لرزانی گفت : آیا میتوانم زودتر بمیرم؟؟؟
پسر خردسال به خاطر سن کمش توضیحات دکتر معالج را عوضی فهمیده بود و تصور میکرد باید تمام خونش را به لیزا بدهد و با شجاعت خود را آماده مرگ کرده بود !!

داستان بسیار زیبای ارزش نجات

ارزش نجات

روزی مردی جان خود را به خطر انداخت تا جان پسر بچه ای را که در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد. اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر می کردند هر دوی آنها غرق می شوند. و اگر غرق نشوند حتما در بین صخره ها تکه تکه خواهند شد. ولی آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد.آن مرد خسته و زخمی پسرک را...
به نزدیک ترین صخره رساند. و خود هم از آن بالا رفت. بعد از مدتی که هر دو آرامتر شدند. پسر بچه رو به مرد کرد و گفت: «از اینکه به خاطر نجات من جان خودت را به خطر انداختی متشکرم» مرد در جواب گفت: «احتیاجی به تشکر نیست. فقط سعی کن طوری زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن را داشته باشد!»

سال 1391 مبارک


سال نومی شود.زمین نفسی دوباره می کشد.برگ ها به رنگ در می آیند و گل ها لبخند می زند

و پرنده های خسته بر می گردند و دراین رویش سبز دوباره…من…تو…ما…

کجا ایستاده اییم.سهم ما چیست؟..نقش ما چیست؟…پیوند ما در دوباره شدن با کیست؟…

زمین سلامت می کنیم و ابرها درودتان باد و

چون همیشه امیدوار وسال نومبارک…

داستان زیبای دو همسفر

دو همسفر

دویست سال پیش دو دوست همسفر شده بودند از کوهها و دشتها گذشتند تا به جنگلی پر درخت رسیدند کمی که در جنگل پیش رفتند صدای خرناس یک خرس قهوه ایی بزرگ را شنیدند صدا آنقدر نزدیک بود که آن دو همسفر از ترس گیج شده بودند یکی از دوستان از درختی بالا رفت بدون توجه به دوستش و اینکه چه عاقبتی در انتظار اوست دوست دیگر که دید تنهاست خود را بر زمین انداخت چون شنیده بود خرس ها با مردگان کاری ندارند .
خرس که نزدیک شد سرش را نزدیک صورت مسافر بخت برگشته روی زمین کرد و چون او را بی حرکت دید پس از کمی خیره شدن به او راهش را گرفت و رفت .
دوست بالای درخت پایین آمد و به دوستش که نشسته بود گفت آن خرس به تو چه گفت ، چون دیدم در نزدیکی گوشت دهانش را تکان می دهد . دوست دیگر گفت : خرس به من گفت : با دوستی همسفر شو که پشتیبان و یاورت باشد نه آنکه تا ترسید رهایت کند . به قول حکیم ارد بزرگ : «دوستی تنها برآیند نیاز ما نیست ، از خودگذشتگی نخستین پایه دوستی است» .

آن دو همان جا از هم جدا شدند . دوست ترسویی که به بالای درخت رفته بود تا انتهای جنگل می دوید و از ترس زوزه می کشید .

جملات قصار و زیبا از بزرگاه جهان

جملات قصار و زیبا 

نخستین دروازه بی باکی ، تهی شدن از دلبستگی هاست . حکیم ارد بزرگ


این همان عشق است که شما را در طی طریق به سوی خودکاوی و خود شناسی یک دم تنها نمی گذارد ، آن هم هنگامی که نمی دانید به کدامین سو روانید و در پی کدامین گم گشته اید . باربارا دی آنجلیس

محترم بودن ، نتیجه یک عمر لیاقت اندوختن است . مادام دامیر

کسی که می ماند و نمی پرد به یک راز بزرگ آگاه گشته و آن فلسفه پرواز است. حکیم ارد بزرگ

کوشش اولین وظیفه انسان است . گوته

اگر مردم مرا نشناسند غصه نخواهم خورد ولی من اگر مردم را نشناسم افسرده خواهم شد. کنفوسیوس

رضایت وجدان بالاترین مرتبه است . ژول سیمون

استخوان بندی فریاد ، پاسخی ست به هزاران ستم بی صدا . حکیم ارد بزرگ

رمز آزاد کردن نیروهای واقعی آن است که هدفهای هیجان آوری برای خود قرار دهید که حقیقتاٌ نیروی خلاقه را در شما زنده کند و محرک شور و شوق باشد. آنتونی رابینز

عاشق هر که هستید ، با وفاداری به او عشق بورزید . باربارا دی آنجلیس

اندیشمندانی همواره نا آشنا می مانند که راه سخن گفتن با مردم خویش را نمی دانند . حکیم ارد بزرگ

پس از بررسی همه واقعیت ها تصمیم بگیرید . هاوکز

هیچ چیز مثل احسان ، انسان را سیر نمی کند . ارسطو

آموزگار بالهای بزرگی ست که دانش آموز را به فرای آنچه می داند می برد ، آن فرا اگر روشنی باشد دودمانهای آینده را شکوهی شگفت انگیز فرا خواهد گرفت . حکیم ارد بزرگ

جسجو کنید و همیشه در حستجو باشید . تولستوی

مهربانی مانند بذر گندم کاشتن است که بعد افزایش می یابد. مثل افریقائی

راه های آینده ابتدا در اندیشه خردمندان رسم می گردد سپس مردم با کوششی بسیار آن راه ها را خواهند ساخت. حکیم ارد بزرگ

هرچه بیشتر فکر می کنیم ، بهتر می فهمیم که هیچ نمی دانیم. ماری ولتر

تنها راه به وجود آوردن تغییرات مستمر در زندگی داشتن یک هدف دراز مدت است آنتونی رابینز

خرد و دانش ابزار پیراستن اشتباهات است و خردمندان ابزار دون پایگان نمی شوند . حکیم ارد بزرگ

خود را به هوس نزریک مکن که خرد را از تو روی بر می تابد. حکیم بزرگمهر

بسیاری از ما (بد حال) بودن را طبیعی می دانیم ، اما برای خوشحال بودن باید دلیلی داشته باشیم. اما شما برای احساس خوشحالی به هیچ بهانه ای نیاز ندارید.می توانید هم اکنون تصمیم بگیرید که خوشحال باشید ، به این دلیل ساده که زنده اید ، به این دلیل که چنین می خواهید . لزومی ندارد که منتظر چیزی یا کسی باشید! . آنتونی رابینز

هر آن می تواند آغازی دوباره در زندگی ما باشد ، پس هیچگاه پایانی پیش روی ما نیست . حکیم ارد بزرگ

هرگز اجازه ندهید ترس شما را به " بی تفاوتی " سوق دهد . باربارا دی آنجلیس

فقط مرد عاقل ، ثروتمند واقعی است. مثل اسپانیائی

استوارترین پیمانها آنهایست که با اندیشه مان پذیرفته ایم . حکیم ارد بزرگ

از پشت عینک طلا دیدگان درخشش ندارند. آناتول فرانس

برخی کتب را باید چشید، بعضی را باید بلعید و قلیلی را باید جوید و هضم کرد. فرانسیس بیکن

بدگویی ، رسوایی در پی دارد . حکیم ارد بزرگ

کارنه فقط هزینه زندگی را تأمین می کند، بلکه زندگی کردن را هم به انسان می آموزد. هنری فورد

مهربانی حکمت است و هیچکس نیست که در زندگانی بدان نیاز نداشته باشدو باید آنرا بیاموزد. بایلی

هنجار طبیعی آدمی دوستی و نرم خویی ست اما برای بدست آوردن آن بیشتر زمان زندگی این جهانی را در ستیز و آورد می گذراند . حکیم ارد بزرگ

طوری زندگی کنید که دائماٌ احساس لذت فراوان کنید و کمتر دچار رنج شوید . آنتونی رابینز

عشق واقعی از روح شما نشات می گیرد این نوع از عشق ناب هنگامی که خود را در دل و جان دیگری می یابید شکل می گیرد و پیوند اعجاز گونه این دو را به جشن و سرور می نشیند . باربارا دی آنجلیس

عیب جامعه این است که همه دلشان می خواهد آدم مهمی باشندوهیچ کس نمی خواهد فرد مفیدی باشد. چرچیل

چه زیبایند آنانی که همیشه لبخندی برلب دارند . حکیم ارد بزرگ

اشخاصی که نمی توانند دیگران را ببخشند، پلهائی را که باید از آن عبور کنند، خراب می نمایند . هربرت اسپنسر

زندگی بسیار مسحور کننده است فقط باید با عینک مناسبی به آن نگریست. دوما

دوست داشتن انسان‌ها به معنای دوست داشتن خود به اندازه ی دیگری است. اسکات پک

شایستگان آنانی هستند که آفریننده و منجی اند . حکیم ارد بزرگ

در دنیاکسانی موفق می شوند که به انتظار دیگران ننشینند و همه چیز را از حود بخواهند . شیلر

فضیلت انسان در نگهداشتن حدوسط میان افراط و تفریط است . ارسطو

فریبکار و نیرنگ باز هیچ پایگاهی نخواهد داشت آخرین و ترسناکترین درسی که خواهد آموخت تنهایی ست . حکیم ارد بزرگ

داستان زیبا و پرمعنی استاد

استاد

پسر بچه نه ساله ای تصمیم گرفت جودو یاد بگیرد . پسر دست چپش را دریک حادثه از دست داده بود ولی جودو را خیلی دوست داشت به همین دلیل پدرش او را نزد استاد جودوی ژاپنی معروفی برد و از او خواست تا به پسرش تعلیم دهد .

استاد قبول کرد . سه ماه گذشت اما پسر نمی دانست چرا استاد در این مدت فقط یک فن را به او یاد می دهد . یک روز نزد استاد رفت و با ادای احترام به او گفت: " استاد ، چرا به من فنون بیشتری یاد نمی دهید ؟"
استاد لبخندی زد و گفت : " همین یک حرکت برای تو کافی است ."
پسر جوابش را نگرفت ولی باز به تمرینش ادامه داد . چند ماه بعد استاد پسر را به اولین مسابقه برد . پسر در اولین مسابقه برنده شد . پدر و مادرش که از پیروزی بسیار شاد بودند ، بشدت تشویقش می کردند.
پسر در دور دوم و سوم هم برنده شد تا به مرحله نهایی رسید . حریف او یک پسر قوی هیکل بود که همه را با یک ضربه شکست داده بود . پسر می ترسید با او روبرو شود ولی استاد به او اطمینان داد که برنده خواهد شد . مسابقه آغاز شد و حریف یک ضربه محکم به پسر زد . پسر به زمین افتاد و از درد به خود پیچید . داور دستور قطع مسابقه را داد . ولی استاد مخالفت کرد و گفت :" نه ، مسابقه باید ادامه یابد ."
پس از این دو حریف باز رو در روی هم قرار گرفتند و مبارزه آغاز شد ، در یک لحظه حریف اشتباهی کرد و پسر با قدرت او را به زمین کوبید و برنده شد!
پس از مسابقه پسر نزد استاد رفت و با تعجب پرسید : " استاد من چگونه حریف قدرتمندم را شکست دادم ؟ "
استاد با خونسردی گفت : " ضعف تو باعث پیروزی ات شد ! وقتی تو آن فن همیشگی را با قدرت روی حریف انجام دادی تنها راه مقابله با تو این بود که دست چپ تو را بگیرد در حالی که تو دست چپ نداشتی . "

داستان زیبای جراح و تعمیرکار

جراح و تعمیرکار
روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد!
تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت: من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر میکنم! در حقیقت من آن را زنده می کنم! حال چطور درآمد...
سالانه ی من یک صدم شما هم نیست؟!
جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درآمدت ۱۰۰برابر من شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!

داستان زیبای امید ، خود زندگیست

امید ، خود زندگیست

گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد . صاحب

اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد مردم به او گفتند اسبت از چه

بابت به این روزگار پرنکبت بیفتاد و مرد گفت از آنجایی که غمخواران

نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند .

یکی گفت براستی چنین است من هم مانند اسب تو شده ام . مردم به

هیکل نحیف او نظری انداختند و او گفت زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار

می کشیدم در کنارم بودند و امروز من هم مانند اسب این مرد تنهایم و

لحظه رفتنم را انتظار می کشم .

می گویند آن مرد نحیف هر روز کاسه ایی آب از لب جوی برداشته و برای

اسب نحیف تر از خود می برد . ودر کنار اسب می نشست و راز دل می

گفت . چند روز که گذشت اسب بر روی پای ایستاد و همراه پیرمرد به بازار

شد .

صاحب اسب و مردم متعجب شدند . او را گفتند چطور برخواست . پیرمرد

خنده ایی کرد و گفت از آنجایی که دوستی همچون من یافت که تنهایش

نگذاشتم و در روز سختی کنارش بودم .اندیشمند یگانه کشورمان ارد بزرگ

می گوید : دوستی و مهر ، امید می آفریند و امید زندگی ست .

می گویند : از آن پس پیر مرد و اسب هر روز کام رهگذران تشنه را سیراب

می کردند و دیگر مرگ را هم انتظار نمی کشیدند…

سخنان زیبا درباره ی آینده


آینده

آینده همان است که ما می اندیشیم. مارک اورل


اهل فرهنگ و هنر ، سازندگان آینده اند . ارد بزرگ

بهترین راه پیش بینی آینده ، ساختن آن است. برایان تریس

آینده از آن کسانی است که به استقبالش می روند . فردریش نیچه

وفاداری به حال است که وفاداری به آینده را آماده می سازد . فنلون

اندیشه و انگاره ای که نتواند آینده ای زیبا را مژده دهد ناتوان و بیمار است . ارد بزرگ

برنامه ریزی ، آوردن آینده به زمان حال است تا بتوانید همین الان کاری برای آن انجام دهید. آلن لاکین

راز بزرگ زندگی در شکیبایی است و نباید به خاطر یک آینده ی مبهم زمان

حال را بر خود تلخ کرد. ژان داوید


فرهنگ های همریشه ، انگیزه ای توانمند است که موجب همبستگی

کشورها در آینده می گردد . ارد بزرگ

خردمندان و دانشمندان سرزمینم ، آزادی اراضی کشور با سپاه من و

تربیت نسلهای آینده با شما ، اگر سخن شما مردم را آگاهی بخشد دیگر

نیازی به شمشیر نادرها نخواهد بود . نادر شاه افشار


آینده جوانان را از روی خواسته ها ، و گفتار ساده اشان ، می توان پی برد

، نپنداریم که میزان دارایی و یا امکانات آنها ، دلیلی بر پیروزی و شکست

آنهاست ، تنها مهم خواسته و آرزوی آنهاست . ارد بزرگ

داستان زیبای قدرت پدری

قدرت پدری

پدری دست بر شانه پسر گذاشت و از او پرسید:تو میتوانی مرا بزنی یا من تورا؟
پسر جواب داد:من میزنم
پدر ناباورانه دوباره سوال را تکرار کرد ولی باز همان جواب را شنید

با ناراحتی از کنار پسر رد شد بعد از چند قدم دوباره سوال را تکرار کرد شاید جوابی بهتر بشنود. ... ...
پسرم من میزنم یا تو؟
این بار پسر جواب داد شما میزنی؟
پدر گفت چرا دوبار اول این را نگفتی؟؟؟
پسر جواب داد تا وقتی دست شما روی شانه من بود عالم را حریف بودم ولی وقتی دست از شانه ام کشیدی قوتم را با خود بردی.

داستان زیبای تحمل نیش عقرب

تحمل نیش عقرب

روزی مردی، عقربی را دید که درون آب دست و پا می زند. او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد، اما عقرب انگشت او را نیش زد. مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد، اما عقرب بار دیگر او را نیش زد.رهگذری او را دید و پرسید: “برای چه عقربی را که نیش می زند، نجات می دهی؟”

مرد پاسخ داد: “این طبیعت عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من این است که عشق بورزم.” چرا باید مانع عشق ورزیدن شوم فقط به این دلیل که عقرب طبیعتا نیش می زند؟
عشق ورزی را متوقف نساز. لطف و مهربانی خود را دریغ نکن، حتی اگر دیگران تو را بیازارند.

جملات قصار درباره ی زندگی

زندگی

زندگی به تناسب شهامت آدمی گسترش یا فروکش می‌یابد. آنین نین

زندگی مانند نقش و نگارهای قالی ایرانی است که زیبا هست ولی درک معنای آن مشکل است . آلدوس هاکلی

زندگی از بودن شروع می شود و تا شدن ادامه می یابد . ارد بزرگ

زندگی من همواره چون فاجعه ای بوده است که هرگز اتفاق نیافتاده بود !!! . أوئستین وویک

زندگی انسان مانند شبنمی است که از برگ گلی می لغزد و فرو می چکد. بودا

زندگی هوس یکی شدن برای عشق ورزیدن که توی جمع باشی و هم کلامی برای خودت پیدا کنی. یکی که مکمل عشقت باشه وکاملش کنه. قرار نست که اون حتما موافق جنست باشه، قراره که عاشق باشه وهمدل باشه . بنجامین دسریل

زندگی کردن چون مجموعه ای ست از لایه های زیرین یک سازنده گی عاشقانه ایست که دوباره و دوباره در طول زندگی بازسازی می شود اینرا زمانی باور می کنی که آنرا امتحان کرده باشی!!! . بیورنست یئرن

زندگی بدون عشق همچون درختی است بدون شکوفه و باروبر. جبران خلیل جبران

زندگی خود را تبدیل به مدرسه ای برای یاد گرفتن کن. جان دیوئی

زندگی چیست ؟ یک مزبلۀ کثیف ، یک قتلگاه فجیع ، یک دارالمجانین بزرگ که تا کنون تحت هیچ قانون منظمی اداره نشده است . ویر

زندگی مانند لبخند ژوکوند است، در نظر اول به روی بیننده تبسّم می کند، امّا اگر در او دقیق شوی می گرید . ژری تایلر

زندگی تراژدی است برای آن‌کسی‌که احساس می‌کند و کمدی است برای آنکه می‌اندیشد.ژان دلابرویر

زندگی روزانه شما پرستشگاه شما و دین شماست .آنگاه که به درون آن پای می نهید، همه هستی خویش را همراه داشته باشید . جبران خلیل جبران

زندگی، همچون رودی بزرگ، جاودانه روان است. رابنیندرانات تاگور

زندگی با عشق هرگز تیره نیست. لئو بولیسکا

زندگی بدون موسیقی اشتباه است . فردریش نیچه

جملات قصار درباره ی امید

امید

امید، نان روزانه آدمی است . رابیندرانات تاگور

امید قوه محرک زندگی است. ساموئل اسمایلز

امید همچون خون در روان آدمیست که اگر نباشد گامی به پیش نمی رود و اگر باشد جهانی را دگرگون می سازد . ارد بزرگ

امید با مرگ هم به گور نمی رود . فردریک شیلر

امید نصف خوشبختی است. ضرب المثل ترکی

امید ، آهستگی و ملایمت زندگی را روشن و شیرین می کند ، خشم و تیزی مایه رنج و بلاست . آهسته رو از عیبجوی می گریزد و شرم و آهستگی را دوست می دارد . بزرگمهر بختگان

داستان  زیبای لنگه کفش

لنگه کفش

پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت می رفت . به علت بی توجهی یک کفش ورزشی وی از پنجره قطار بیرون افتاده بود . مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف می خوردند. ولی پیرمرد بی درنگ کفش دیگرش را هم بیرون انداخت.همه تعجب کردند .پیرمرد گفت که یک کفش نو برایم بی مصرف می شود ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد ، چه قدر خوشحال خواهد شد." ادم معقول همواره می تواند از سختی ها شادمانی بیافریند و با آنچه از دست داده است فرصت سازی کند.

داستان معجزه

معجزه

وقتی سارا دخترك هشت ساله ای بود , شنید كه پدر و مادرش درباره برادر كوچكترش صحبت میكنند. فهمید كه برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند... پدر به تازگی كارش را از دست داده بود و نمیتوانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد . سارا شنید كه پرد آهسته به مادر گفت : فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد . ....
سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلك كوچكش را درآورد. قلك را شكست , سكه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد . فقط 5 دلار . بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند كوچه بالاتر به داروخانه رفت . جلوی پیشخوان انتظار كشید تا داروساز به او توجه كند ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود كه متوجه بچه ای هشت ساله شود .
دخترك پاهایش را به هم زد و سرفه میكرد , ولی داروساز توجهی نمیكرد . بالاخره حوصله سارا سر رفت و سكه ها را محكم روی شیشه پیشخوان ریخت .
داروساز جا خورد , رو به دخترك كرد و گفت : چه میخواهی ؟ دخترك جواب داد : برادرم مریض است , میخواهم معجزه بخرم . داروساز با تعجب پرسید : ببخشید !؟ دخترك توضیح داد : برادر كوچك من , داخل سرش چیزی رفته و پدرم میگوید كه فقط معجزه میتواند او را نجات دهد , من هم میخواهم معجزه بخرم , قیمتش چند است ؟ داروساز گفت : متاْسفم دختر جان , ولی ما اینجا معجزه نمیفروشیم .
چشمان دخترك پر از اشك شد و گفت : شما را به خدا , او خیلی مریض است , پدرم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است . من كجا میتوانم معجزه بخرم ؟ مردی كه گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت , از دخترك پرسید : چقدر پول داری ؟
دخترك پول ها را كف دستش ریخت و به مرد نشان داد . مرد لبخندی زد و گفت : آه چه جالب , فكر میكنم این پول برای خرید معجزه برادرت كافی باشد ! بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت : میخواهم برادر و والدینت را ببینم , فكر میكنم معجزه برادرت پیش من باشد .
آن مرد , دكتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیكاگو بود .فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرك با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت . پس از جراحی , پدر نزد دكتر رفت و گفت : از شما متشكرم , نجات جان پسرم یك معجزه واقعی بود , میخواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت كنم ؟دكتر لبخندی زد و گفت : فقط 5 سنت !

جملات قصار

جملات قصار

از روزهای تکراری ، استفاده ای غیر تکراری بکنید
شاید هدف از اینهمه تکرار همین باشد . . .


در زندگی ات سه چیز را تجربه کن
دوست داشتن را برای تجربه
عاشق شدن را برای هدف
فراموش کردن را برای قبول واقعیت . . .


خدا دوستدار آشناست ، عارف عاشق می خواهد نه مشتری بهشت . . .
(دکتر شریعتی)


هیچ ورزشی برای ” قلب”
مفید تر از خم شدن و گرفتن دست ” افتادگان” نیست . . .


از “یا حسین” تا ” با حسین “ فرسنگها فاصله است
کوفیان نیز ” یا حسین” گفتند ولی ” با حسین ” نماندند . . .


وقتی خدا مشکلت رو حل میکنه
به تواناییش ایمان داری
وقتی خدا مشکلت رو حل نمی کنه
به تواناییت ایمان داره . . .


سخت است یکرنگ ماندن
در دنیایى که مردمش براى پررنگ شدن حاضرند هزار رنگ باشند . . .


سخت است حرفت را نفهمند،
سخت تر این است که حرفت را اشتباهی بفهمند،
حالا میفهمم، که خدا چه زجری میکشد
وقتی این همه آدم حرفش را که نفهمیده اند هیچ،
اشتباهی هم فهمیده اند.
“دکتر علی شریعتی”


دکتر شریعتی:
خداوندا، مگذار آنچه را که حق می دانم
به خاطر آنچه که بد می دانند، کتمان کنم . . .


گمشده این نسل اعتماد است نه اعتقاد
اما افسوس که نه بر اعتماد اعتقادیست و نه بر اعتقادها اعتماد . . .


اولین قدم مثبتی که میتونید بردارید
این است که منفی نباشید . . .


هزاران معجزه میان آسمان و زمین معطل است
دستی باید تا معجزه ها را فرود آورد . . .


عشق تنها کار بی چرای عالم است ، چه ، آفرینش بدان پایان می گیرد . . .

.


داستان مجرم

پرتقال فروش و مجرم

جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف،

خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید. چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.
دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید. بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و….
پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت. میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم.
سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد. این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت ،فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.
آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد. میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت. عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت. زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.
میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت.پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند. سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود. دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند. او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.
موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت:
” آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان .
سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد.میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش. چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود :
من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم. هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم،نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت. بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد...

داستان زیبا ترازوی الهی

ترازوی الهی

شخصی که بسیار ثروتمند و از نزدیکان پادشاه بود و در سرزمین مجاور ثروت کلانی داشت از محبت و عشقی که رعایا ونزدیکانش نسبت به شیوانا داشتند به شدت آزرده بود. به همین خاطر روزی با خشم نزد شیوانا آمد و با لحن توهین آمیزی خطاب به شیوانا گفت: آهای پیر معرفت! من با خودم یکی از رعیت هایم را آورده ام و مقابل تو به او شلاق می زنم. به من نشان بده تو چگونه آن را تلافی می کنی.

شیوانا سر بلند کرد و نیم نگاهی به رعیت انداخت و سنگی از روی زمین برداشت و آن را در یک کفه ترازوی مقابل خود گذاشت. کفه ترازو پائین رفت و کفه دیگر بالا آمد. مرد ثروتمند شلاقی محکم بر پای رعیت وارد ساخت. فریاد رعیت شلاق خورده به آسمان رفت. هیچکس جرات اعتراض به فامیل امپراطور را نداشت و در نتیجه همه ساکت ماندند. مرد ثروتمند که سکوت جمع را دید لبخندی زد و گفت: پس قبول داری که همه درس های تو بیهوده و بی ارزش است!
هنوز سخنان مرد به پایان نرسیده بود که فریادی از بین همراهان مرد ثروتمند برخاست. پسر مرد ثروتمند همان لحظه به خاطر رم کردن اسبش به زمین سقوط کرده بود و پای راستش شکسته بود. مرد ثروتمند سراسیمه به سوی پسرش رفت و او را در آغوش گرفت و از همراهان خواست تا سریعاً به سراغ طبیب بروند.
در فاصله زمانی رسیدن طبیب، مرد ثروتمند به سوی شیوانا نیم نگاهی انداخت و با کمال حیرت دید که رعیت شلاق خورده لنگ لنگان خودش را به ترازوی شیوانا رساند و سنگی از روی زمین برداشت و در کفه دیگر ترازو انداخت. اکنون کفه پائین آمده، بالا رفت و کفه دیگر به سمت زمین آمد. می گویند آن مرد ثروتمند دیگر به مدرسه شیوانا قدم نگذاشت.
کفه ترازوی شما در ترازوی عدل الهی چگونه است؟!

داستان کوتاه رنجش

رنجش

روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود .
علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد :
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم.
جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت .
و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم .
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت :
خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است .
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده
و از درد به خود می پیچد
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم .
آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود .
سقراط پرسید :
به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی ؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت .
و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم .
سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی .
آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟
و آیا کسی که رفتارش نا درست است ، روانش بیمار نیست ؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود ؟
بیماری فکری و روان نامش غفلت است.
و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد .
و به او طبیب روح و داروی جان رساند .
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده .
" بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است . "

داستان زیبای  فداکاری

فداکاری

مردي در كنار رودخانه‌اي ايستاده بود. ناگهان صداي فريادي را ‌شنید و متوجه ‌شد كه كسي در حال غرق شدن است. فوراً به آب ‌پرید و او را نجات ‌داد...
اما پيش از آن كه نفسي تازه كند فريادهاي ديگري را شنید و باز به آب پرید و دو نفر ديگر را نجات ‌داد!
اما پيش از اين كه حالش جا بيايد صداي چهار نفر ديگر را كه كمك مي‌خواستند ‌شنید ...!
او تمام روز را صرف نجات افرادي ‌كرد كه در چنگال امواج خروشان گرفتار شده بودند ، غافل از اين كه چند قدمي بالاتر ديوانه‌اي مردم را يكي يكي به رودخانه مي‌انداخت...!


جملات قصار زیبا  (جدید)

جملات قصار 

گناهی که پشیمانی بیاورد ٬ بهتر تز عبادتی است که غرور بیاورد . . 


زندگی گره ای نیست که در جست و جوی گشودن آن باشیم، زندگی واقعیتی است که باید آن را تجربه کرد.


خدایا کمکم کن که هرچه میشکنم (دل) نباشد . . .


انسان موفق کسی است که در تاریکی دنبال شمع بگردد
نه اینکه منتظر بشیند تا صبح شود . . .


پرهیزگار باش که هرگز هیچ پرهیزگاری از درستی نمی میرد


خداوند تو را میبیند تو را دوست دارد ٬ و بهترین مخلوقاتش را در کنار تو قرار داده
پس تو هم دوست بدار همراهانت را که سوغات خداوند هستند . . .


خداوندا تو خیلی بزرگی و من خیلی کوچک
ولی جالب اینجاست ٬ تو به این بزرگی من کوچک را فراموش نمیکنی
ولی من به این کوچکی تو را فراموش کرده ام . . .


دنیا ۲ روز است ٬ یک روز با تو و یک روز بر علیه تو
روزی که با توست مغرور مباش ٬ روزی که علیه توست صبور باش .


مشکلات ٬ انسانهای بزرگ را متعالی میسازد و انسانهای کوچک را متلاشی . . .
( شریعتی )


آفتابگردان

گل آفتابگردان

گل آفتاب گردان رو به نور می چرخد و آدمی رو به خدا . ما همه‌ آفتابگردانیم.
اگر آفتابگردان‌ به‌ خاک‌ خیره‌ شود و به‌ تیرگی، دیگر آفتابگردان‌ نیست.
آفتابگردان‌ کاشف‌ معدن‌ صبح‌ است‌ و با سیاهی‌ نسبت‌ ندارد.
اینها را گل‌ آفتابگردان‌ به‌ من‌ گفت‌ و من‌ تماشایش‌ می‌کردم‌ که‌ خورشید کوچکی‌ بود در زمین‌ و هر گلبرگش‌ شعله‌ای‌ بود و دایره‌ای‌ داغ‌ در دلش‌ می‌سوخت.
آفتابگردان‌ به‌ من‌ گفت: وقتی‌ دهقان‌ بذر آفتابگردان‌ را می‌کارد، مطمئن‌ است‌ که‌ او خورشید را پیدا خواهد کرد.
آفتابگردان‌ هیچ‌ وقت‌ چیزی‌ را با خورشید اشتباه‌ نمی‌گیرد؛ اما انسان‌ همه‌ چیز را با خدا اشتباه‌ می‌گیرد.
آفتابگردان‌ راهش‌ را بلد است‌ و کارش‌ را می‌داند. او جز دوست‌ داشتن‌ آفتاب‌ و فهمیدن‌ خورشید، کاری‌ ندارد.
او همه‌ زندگی‌اش‌ را وقف‌ نور می‌کند، در نور به‌ دنیا می‌آید و در نور می‌میرد. نور می‌خورد و نور می‌زاید.
دلخوشی‌ آفتابگردان‌ تنها آفتاب‌ است.
آفتابگردان‌ با آفتاب‌ آمیخته‌ است‌ و انسان‌ با خدا.
 بدون‌ آفتاب، آفتابگردان‌ می‌میرد؛ بدون‌ خدا، انسان
آفتابگردان‌ گفت: روزی‌ که‌ آفتابگردان‌ به‌ آفتاب‌ بپیوندد، دیگر آفتابگردانی‌ نخواهد ماند و روزی‌ که‌ تو به‌ خدا برسی، دیگر «تویی» نمی‌ماند.
و گفت‌ من‌ فاصله‌هایم‌ را با نور پر می‌کنم، تو فاصله‌ها را چگونه‌ پُر می‌کنی؟ آفتابگردان‌ این‌ را گفت‌ و خاموش‌ شد.
گفت‌وگوی‌ من‌ و آفتابگردان‌ ناتمام‌ ماند.
زیرا که‌ او در آفتاب‌ غرق‌ شده‌ بود.
جلو رفتم‌ بوییدمش، بوی‌ خورشید می‌داد.
تب‌ داشت‌ و عاشق‌ بود.
خداحافظی‌ کردم، داشتم‌ می‌رفتم‌ که‌ نسیمی‌ رد شد و گفت: نام‌ آفتابگردان‌ همه‌ را به‌ یاد آفتاب‌ می‌اندازد، نام‌ انسان‌ آیا کسی‌ را به‌ یاد خدا خواهد انداخت؟
 آن‌ وقت‌ بود که‌ شرمنده‌ از خدا رو به‌ آفتاب‌ گریستم.

نامیدی

پیرمرد ناامید

پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد.

دست برد و از جیب کوچک جلیقه‌اش سکه‌ای بیرون آورد.
 در حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد: صدقه عمر را زیاد می‌کند، منصرف شد و رفت.

داستان بزرگترین حکمت

بزرگترین حکمت

روزی سقراط در کنار دریا راه می رفت که نوجوانی نزد او آمد و گفت:
«استاد! می شود در یک جمله به من بگویید بزرگترین حکمت چیست »
سقراط از نوجوان خواست وارد آب بشود.
نوجوان این کار را کرد.
سقراط با حرکتی سریع، سر نوجوان را زیر آب برد و همان جا نگه داشت،
طوری که نوجوان شروع به دست و پا زدن کرد.
سقراط سر او را مدتی زیر آب نگه داشت و سپس رهایش کرد.
نوجوان وحشت زده از آب بیرون آمد و با تمام قدرتش نفس کشید.
او که از کار سقراط عصبانی شده بود، با اعتراض گفت:
«استاد! من از شما درباره حکمت سؤال می کنم و شما می خواهید مرا خفه کنید »
سقراط دستی به نوازش به سر او کشید و گفت:
«فرزندم! حکمت همان نفس عمیقی است که کشیدی تا زنده بمانی.
هر وقت معنی آن نفس حیات بخش را فهمیدی، معنی حکمت را هم می فهمی!»